هیروگلیف سعید آرمات

شعر حرف عکس مکث...

هیروگلیف سعید آرمات

شعر حرف عکس مکث...

 

 

از روی سیم پریدن دو کلاغ

تا دسته ی خراب دربازکن کنسرو

در دو گزاره ی نا متعارف شاعر گیر می کند تا دسته

اضافه کنید معده ی شاعر که نقش اول این بازی مسخره است

شاعر بر می گردد به دسته ی خراب کلاغ ها روی سیم

بعد برمی گردد

 به دربازکن خرابی

 که قرار پرواز دارد با کنسرو از پنجره به سمت دسته ی کلاغ

لا اقل اینکه می داند

 در لحظه ی معلوم معده اسید نمی پاشد

می گذارد کلاغ بیاید بالا     معده می آید بالا

هی می آید بالا من می پیچم به کلاغ

هی می آید بالا کلاغ می نشیند روی معده

حالا کنسرو ِ معده و کلاغ با هم روی سیم اند

با هم می پیچند سه تایی به من

شوخی تازه ای است با من

من دسته را گرفته ام که پنجره نپرد

تاب می خورم تا با دسته؛ معده می پرد

می پرد و هی همه ی تلخ ها مزه اند.

از سر شب راه افتاده اند تلخها

راه پیمایی است و مسافر کشی و راه بندان!

پرچم است که سبز و سرخ به هم می پیچد

دسته ی عزا با کارناوال رقص در راه اند

بازی می کنند فوتبال است فوتبال احشام  توی من  گله به گله با یک توپ

گلر بد می زند خطای فاحش دارد فوروارد

دسته ی دیگر شب می آیند

دم صبح بازی آرامتراست

بومادران و دم کرده ی کاسنی

از سر شب

 سفارش بازیکن های خسته ی معده ی من است.

عکس گرفتن با قابیل

  

عکس گرفتن با قابیل

آمدن با من به خیابان

مثل عکس گرفتن با قابیل است

همه ی ابرها جمع می شوند

سر در گوش

 ببارند.

سپر لق ِ این تاکسی

 با دیدن ما می خواهد شیرجه بزند به آسفالت

اینطوری پیش برود

            من از لای درها بیرون نمی روم خانه باید بیاید تا من

چند نخ سیگار ِهرشب ِ من

 باید بیاید تا من

خربزه های ارزان قیمت،

میوه های فصل رفته،

دوعدد مدادی که من شب لازم دارم

کاسه ی برنجم که در خانه ی  همسایه یک هفته مانده است

شامپو بچه برای پوست های سرم

 که روی دوشم  دیوانه ام می کنند

اصلاً  کجا می توانم بدون تو باشم من  حتی با اینها

شب بدون تو من از توی لباسم بیرون می افتم    گم ام.

تک پوشم به خانه ام راه نمی دهد

کفشم هی توی پا لنگه به لنگه می شود اسیرم می کند

گنگم و بدون خط بریل

امکانات زبانی ام در حد صوت است

پس باید برقصم

برقصم

 برقصم

فشارم بیفتد نفسم بیاید بالا   بازبرقصم

با نگاهم از همه بپرسم دور سرم

کجایی؟

ای  تو که با قابیلت تنها عکس می گرفتی !

                                            

                                  برای رابعه بنت کعب قزداری ....

صدای سوت دو پاسبان از دو سر کوچه

و مانده از بازی بعد از ظهر

 توپ پینک پونکی که سالم است میل پریدن از روی میز ها دارد

دو پای نازک 

توی کفش کرده بود لیلا که پسر مو فرفری همسایه را

بعد  از آمدن از استخر

از مایو بیرون کشیده در سوئیت سی متری

قصه قصه ی رفتن این اتاق به خیابانهاست

رژی که روی لب ماسیده است و خراب

قصه ی پایین پریدن توپ پینک پونگ ِتنها از پنجره ی باز

از دست هایی که تا وسط هوا به هوای توپ آمد در پنجره و لکه ی شیر شد

قصه ی دو نخ سیگار بدون مرز

که دو معشوق را در شب زلزله روشن کرده ست

پایین من دو کفش توی پاها هستند

شلوار سرخ پاچه گلی

و داستان عاشق شدن دو گلبول سرخ در دو رگ با گروه خونی مختلف

که به هم نمی آیند

چراغ دوچرخه را روشن کرده ام که رکاب بزنم تا صبح

شب اگر به اتاق نرسیدم

کارتون

و صدای به هم کشیده شدن چهار دست و پا

از سوییت سی متری با توپ سفید

بیرون پریده اند . 

 

هر گونه تغییرات ظاهری در این وبلاگ  

توسط احمد کارگران صورت پذیرفته است.با سپاس بی حد از دوست و شبی که با او گذشت.

                                                                

                                 بندر عباسی دهه چهل تا شصت.

 

 

اینجا که ظهر ِسگ است کنار این ساحل

من را در تو چای خانه ای  بوده است

 گاهی که اسیرت بودم ،

در طبقه ی دومت          مسافر خانه ای.

 

از پنیری که می آمد هر صبح در بشقاب چرک ملامین

و خدمه با ران های کبود و سبز  مجمعه روی سر 

قر می آمد

 چند پر ریحان نیم گند  با دو بازوی لخت بلند داشت

تو اینجا وسط دهه چهل کنار ساحل بساط قمار داری

یک روزی سیبل خراب و تفنگ ِسوزنی دستکاری شده داری

یک روزی کلاه و شال بی ربطی  در نقش ِ داش آکلی

یک روزی در بازی مسخره ی جنگ خروسها بازنده ای

صدایت را برده ای بالا میز چپه شده است

پنکه سقفی دور کف ها ی دور دهن تو ور می زند

 ضامن دار از پر شالت افتاده است

اینها منم که دارم به تو بر می گردم بندر عباسی من

در آرشیو از دست رفته ی تلوزیون.

آخرِ این فیلم تو با خدمه –مرد بود یا زن  -

بالا رفتی

در اتاقی یک تخته

با صدای رادیوی ترانزیستوری از پنجره ی باز

 در آهنگ محزون خواننده ای با ته لهجه ی خلیجی

 به چند دهه بعد افتادی .

 

 

شهر زاد است  

اسم راوی سینمای نورمن ویزدوم در دهه شصت

در فیلم شیرفروش

همه چیز خوشحال و خراب است

صداها درهم اند  

در بلندگو های گنده ی دو گوشه ی پرده

 بوی بد فقط از سیگار و کفش نیست

در صحنه هایی با زن های مختلفی  

بوی وایتکس از زیر صندلی ها می زند بیرون

بعد همه داد می زنیم :

                           کی بود این بی شعور؟

بر صندلی هایی که جر داده ایم

من وَ دوستم

 ابراهیم

 دست در شلوار یم

 به انتظار شخصیت زن با موهای کوتاه در لباس خواب.

فیلم تمام است و کار ما ناتمام

نورمن

 لودگی کرد این قدر

که شیر های ما همه توی فیلم سر رفت

 و لحظه ی وارد شدن زن

 نگاتیو و ما پاره شدیم.